|
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : سایه
رویای شیرین شب های من
دل خوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافی ست قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی ست گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق مرا، خوب ترینم! کافی ست ... ![]() ای عشق دیرین دنیای من
![]()
من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده. بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم بدان که قلب من هم شکسته بدان که روحم از همه دردها خسته شده. این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد. بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام
![]() عشق من فکرو ذکرم پیش هیچ چیزی به جز بازی نبود بچه بودم قلبای تو دفترم حقیقی بود روی دفتر خاطراتم عکس جوجه تیغی بود بچه بودم روزای هفته شبیه هم نبود حواسم پهلوی اینکه چی بهت بگم نبود بچه بودم عالمی بود, اخه عاشق نبودم نه واسه تو و مثل تو دلتنگ نبودم بچه بودم تو نبودی شبا زود خوابم می برد دل کوچیکم فقط غصه ی فردارو می خورد بچه بودم اگه مثل حالا مجنون می شدم از بزرگ شدن واسه ابد پشیمون می شدم ![]() ![]() ![]() سرمه ی انتظار به چشمانم میکشم امشب دوباره تو را گم کرده ام میان آشفته بازار افکار مبهمم توی کوچه های بی عبور پاییزی دستان گرمت را .. نگاه مهربانت را .. شانه های بی انتهایت را منتظر نشسته ام ![]() آخر قصه ی ما را همان اول لو دادند همان جایی که گفتند: یکی بود و یکی نبود . . . ![]() گـاه گاهـی دل من می گیرد بـیـشـتر وقـت غروب آن زمان که خدا نـیـز پر از تـنـهایـیـست من وضـو خواهم سـاخـت از خـدا خواهم خواست که تو تـنها نشوی و دلـت پر ز خوشی های دمادم باشد ![]() چقدر دلم هوایت را می کند حالا که دگر هوایم را نداری...! ![]() نميــــــدانمـــ تعبيـــــر نگاهتـــــــ خداحافظـــــ يستـــ ــ ـ يا انتــــــظار ؟!
من خوبم ...خسته نیستم ... فقط شبــهایم پــُــر شــده از خواب هایی کـ در بیــداری انتظارش را دارم
![]() روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت زیر باران غزلی خواند،دلش تر شد و رفت چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم آنقدر غرق جنون بود که پرپر شد و رفت روز میلاد همان روز که عاشق شده بود مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت او کسی بود که از غرق شدن می ترسید عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد دختری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
اغـــــوش ممنوعـــــــه ای را می خــــواهد: که تنها شرعی بودنــــش را من می دانـم و دلـــــم و تــــــو ......
من به این فاجعـــه عادت کردم ...
که بــرم ، خســـته بشــم ، برگــــردم ! پشــت بی حوصــلگی پنهون شم بشنوم ، چـــیزی نگم ، داغون شـــم ... ! هيچ وقت دل به كسي نبند چون اين دنيا اونقدر كوچيكه كه توش دوتا دل كنار هم جا نميشه... ولي اگه دل بستي هيچ وقت ازش جدا نشو چون اين دنيا اوقدر بزرگه كه پيداش نمي كني
نیـامدن ت را بـه فــال نیکـــــ مـی گیــرم از کجـا معلــوم کـه مـی آمـدی و خنـــده هـایت شبیـه خنـده هـای نـامـــردان نشـده بـود ؟! از کجـا معلــوم کـه مـی آمـدی و دسـت هـایت بـه جـای بـوی نـــــوازش مـن در خــواب بـوی دروغ عـــــاشقـی نمـی داد ؟! شبـی کـه حــــرف هـایت را زدی و رفتـــــــی دلـم از تلخــــــــی حـرف هـایت شکستـــــــــــــــــ از کجـا معلــوم کـه اگـر مـی مـــانـدی لحظــه هـای عــاشقـی بـاز هـم بـا تــــو زیبـا بـــود ؟! دلگیـــرم از تــو و از عشــــــــق ت دلگیـــرم از ایـن روزهـا و شبــــ هـایـی کـه بـرایـم سـاختـی و خستــه از لحظـه هـایـی کـه پـر از خستگـی هـای مـــن استـــــــــ دوری مـی تـوانـد بـوی تـــــو را بـا خـود ببـرد امـا بـــــودنت را در قلبــم نـه ! دوری مـی تــوانـد صـــدایت را بـا خـود ببـرد امـا تکــرار نـام تــــو را در حفـــره هـای مغـزم هرگـــــــــــــــز مـن مـی تـوانـم بـــــــی تــو زندگــی کنـم امـا نقــاشـی هـای بسیــاری مـی میــــــــرد شعــرهـای بسیــاری ســـروده نمـی شــــود و مــن هـر شبـــ پــاهـایـم را بـه دیــوار مـی کــــوبـم تـا دردشـان کمتــــر شــود مـــن مـی تـوانـم بـــــی بـوی تــــــــــــــــو بـــی شنیــــــــــدن صـدایت بــــی دسـت هـایت زندگـــی کنـــــــــــــــــــــــــــم مـــن مـی تـوانـــم امـا... امـا دشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوار است
**نامردی : بدون نظر برگردی**
![]()
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : سایه
چقـــدر دوستـــــــ دارم
بــا خیــــال راحتــــــــــ ، یکــــــ نفـس عمیـق بکشـــم از بــوی آرامـــش وجــود تـــو...! . . دل نـوشتــه: یعنــــی میــــشه...؟!
![]() صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() |